دیسکلیمر: شاعر نیستم! اینارو فقط واسه دل خودم مینویسم گفتم حالا یکم شیرشون کنم (-;
قضیه مال زمانیه که سختی ها تموم شد و زندگی قشنگ شد، و نشستم و یادی از دوران سخت کردم و بعد تبدیلشون کردم به شعر:
یه دورانی همه حرفام سخیف بود، همه عمرم فنا، فکرم کثیف بود
به هر جا میشدم ایمن نبودم، سرم پر بود و اعصابم ضعیف بود
دلم از استرس هی باد میکرد، سرم از دردش هی بیداد میکرد
تو مغزم انگاری سگ بسته بودن، به هر کی میرسید فریاد میکرد
چو سنگی بودم و نرمی کجا بود، چو یخ میبودم و گرمی کجا بود
فشنگم پر ز باروت بود اما، منِ مشقی، اصلا مرمی کجا بود
خیالم بود که قلبم پر کشیده، همه احساس و عشقم ته کشیده
هزاران جوخه افکار منفی، به سوی مغز من لشکر کشیده
تخلصمو چی بذارم؟ D:
- ۱ نظر
- ۱۵ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۵۹