وبلاگ شخصی امیررضا توکلی

بلوغ فکری یعنی 1- خودآگاهی 2- مطالعه 3- تجربه 4- منطق / و ضریب هوشی که نقش کاتالیزور رو داره.

وبلاگ شخصی امیررضا توکلی

بلوغ فکری یعنی 1- خودآگاهی 2- مطالعه 3- تجربه 4- منطق / و ضریب هوشی که نقش کاتالیزور رو داره.

البته بحث بزرگیه و دانش من حتی 1 درصدشم نیست ولی فکر کنم همین چند مثقال دانشمم باز بذارم وبلاگ بدک نباشه

انسان ها مطابق "کلمات" فکر میکنن، مطابق مفاهیمی که در زبان مادریشون وجود داره (یا شایدم زبان دومی که بهش فکر میکنن) و اینا همه جایگاه خاص خودشون رو تو مغز دارن که تو تفکر کمک میکنن، به طور کلی برای تفکر منطقی من فکر کنم 4 تا دانش باید تلفیق شن: 1- زبانشناسی 2- علوم مغز و اعصاب 3- روانشناسی 4- مسائل مربوط به تفکر منطقی در علوم انسانی مثل فلسفه و منطق

برای اینکه بدونیم معنی دقیق کلمات چیه زبان شناسی لازمه، برای اینکه مطمین شیم تفکر ما نشات گرفته از خودآگاهه روانشناسی لازمه و مکمل این 2 مورد قبل هم علوم مغز و اعصابه که ببینیم اصلا مکانیزم تفکر ما چطوره و آیا اصلا جایی اشتباه هست درستش کنیم یا درست باشه تقویتش کنیم؟

خیلی پیچیدست، خیلی روش فکر کردم خیلی نوشتم تو دفترم، تهشم اینقدر رو مخ میره اینکه "چطور فکر کردن درسته؟" که به خودم استراحت میدم، استراحت میدم از فکر کردن به این موضوعات، میام میگم یه مدتی به "کلمات و مفاهیم" فکر نکنم و فقط به حواس 5 گانه فکر کنم، به احساسات نشات گرفته از طبیعت، به گرمی این دکمه های کیبرد به سفتی کف دستبندی که دستمه و روش چسب ریختم به بوی صابونی که الان رو دستم زدم به نور خورشیدی که از پنجره میاد به رنگ مبل، روش دست میکشم تیره میشه بعد از جهت مخالف که میکشم روشن میشه، اینا عین واقعیته، مفاهیم برداشت شده ازش نیست، خودشه، و من باید خودمو با اینا پر کنم تا آروم شم، که بعدش دوباره برم بحث بالا رو کامل تر پی بگیرم

ماشین گان ها وقتی زیاد باهاشون شلیک کنی داغ میکنن، باید بمونی سرد شه، بخش منطق گرای ذهن ماهم برای استراحت نیاز به کمی احساسات داره، به کمی "وللش بیا حال کنیم فقط" داره...

وللش فعلا،همه چیو وللش، برو یکم حال کن

فرض کن یک گوی سفید داری و یک گوی سیاه، درسته بگیم "این گوی مخالف اون یکی هست؟"، اگر بگی آره، یا اگر بگی نه، یعنی منطق نداری، چرا؟
تمام دنیا رو اسمش رو بذار "واقعیت"، هر چیز واقعی رو در نظر بگیر، ما برای فکر کردن بهشون میایم یک سری مفاهیم میسازیم، بعضا این مفاهیم وارده از واقعیته مثل سنگ و چوب، که ساخت مفاهیمش به این شکله که دو نفر جمع میشن کنار یه سنگ و اسمش رو میذارن سنگ، و کلمه "سنگ" متشکل از س ن گ میشه مفهومی از این واقعیت سنگ.
سپس میایم مفاهیم انتزاعی درست میکنیم، مفاهیمی که اصلا قابل اشاره در دنیا به شکل فیزیکی نیستن بلکه برای فهمیدن و فهماندنشان باید از مفاهیم ساخته شده قبلی و همینطور مثال های منطبق بر واقعیت استفاده کنیم، مفاهیمی مثل "گذشته، روند، تعامل و ..." و اینجاست که هر چه مفاهیم ما دور تر از واقعیت و انتزاعی تر باشد، امکان اشتباهات منطقی در مباحثات بیشتر میشود. بیاید به گزاره دقت کنیم: "این گوی مخالف آن گوی است"
خوب، گوی که میدانیم چیست، قابل اشاره هست و همگی با حواس 5 گانه آنرا دیده ایم و لمسش کرده ایم، "است" هم یک مفهوم انتزاعی اسنادی هست که من تا الان برخورد نکردم کسی سر معنی کلمه "است" مفهومی جز مفهوم معمول داشته باشد، میماند مفهوم "مخالف"، یعنی چی؟
امروز یک بچه 2 ساله از شما میپرسد که مخالف یعنی چی؟ جواب های مختلفی میشه داد، "وقتی یکی نظرش با اونیکی یکی نباشه"، "ببین، مخالف یعنی وضعیتی که درش یک چیز کاملا در سمت مقابل اونیکی باشه" و خوب، دیده میشه که بعضا برای تعریف همین یک مفهوم باید مفاهیم دیگری رو هم تعریف کنیم، وضعیت، سمت، مقابل و ...
بحث منطقی اگر واقعا منطقی باشه باید سر هر جملش ساعت ها وقت گذاشته بشه، باید برای هر مفهومی بحثی موازی باز شه و تا بسته نشه سراغ بحث اصلی نریم، و این وسط هم چه جماعت زیادی که فکر میکنن منطقی ان ولی صرفا زمانی باهات بحث میکنن که موافقشون باشی
خیلی زجر آوره منطقی بودن، خیلی...

فکر کنم اواخر سال تحصیلی اول راهنماییم بود (اول راهنمایی رو مطمینم فقط کجاش رو نمیدونم) سال 91، به پیشنهاد آقای صدوقی دبیر شیمی تصمیم بر این شد که بچه های دوره 29 علامه حلی 1 در تاریخی در آینده جمع شن همو ببینن، تاریخش شد 9.9.99، پارک لاله، ولی خوب، قرنطینه بود و منم نمیتونستم برم تهران ولی حتما میخواستم شرکت کنم، یه پیام دادم به آقای طباطبایی دبیر انشامون، فردی بسیار با سواد و خوش ایده که البته مثل اکثریت دبیرای حلی اختلاف سنیشون با ما هیچکدوم به 10 سال نمیرسید و سر همین خیلی راحت فاز همو درک میکردیم. تا هشتم آذر من هیچ خبری از هیچ کدوم از بچه ها نداشتم، هموناییم که باهاشون در ارتباط بودم فیسبوکشون چند سال بود غیر فعال بود، سرچ اینستا هم جواب نداده بود و عملا فقط یه آقای طباطبایی مونده بود از کل 200 250 نفر اون موقع، صبح 8 آذر اولین همکلاسیم رو به لطف ایشون پیدا کردم، هادی! سال اول راهنمایی برای مسابقات قایق بادبانی یه قایق طراحی کرده بودیم و سوم مدرسه شد قایقمون و یه نمره ریزی براش گرفتیم D:، یادش بخیر، نفر سوم تیممون مهدی عشقی 2 ثانیه دیر دستشو از روی دستگاه ورداشت که باد مصنوعی ایجاد کنه و اون 2 ثانیه یه رتبه ازمون کم کرد یکم عصبی شدیم D: (مهدی رو هنوز پیدا نکردم)
هادی رو پیدا کردم و شروع کردیم حرف زدن، فلانی چی شد؟ اون یکی پسره چیکار میکنه؟ کی کجا قبول شد؟ بعضیا که کلا گم و گور شدن و خبری ازشون نشد (مثل خودم که بعد 8 9 سال یه دفعه پیدام شد) بعضیا دانشگاهای خوب رفتن، بعضیا فرار مغز ها کردن و دوتا از دوستامونم زندان بودن نتونستن بیان
عضو گروه بچه ها شدم تا ببینم کیو میشناسم، همه چهره ها آشنا بود! همه! ولی اسم هیچکدوم یادم نمیومد جز اندکی! چرا واقعا؟ هیچوقت فکر نمیکردم یادم بره اسماشون، خیلی باحال بود جمعمون آخه!

بالاخره قرار شد 9.9.99 ساعت 9 صبح که بچه های لاکچری داشتن به دنیا میومدن، ما هم بریم سر قرار، من البته از راه لنز گوشی هادی
این شد نتیجه:
​​​​​​​

ناراحت میشدم از اینکه چرا فلان باگ تو بازی وجود داره، از سرعت اینترنت، از سختی درسا، از قیمتا، از جامعه، از اینکه چرا کم درک میشم و از یه عالمه چیز مختلف من زیاد ناراحت میشدم؛ یادمه یه بار از مشکلات مدرسه خیلی ناراحت بودم و داشتم با راننده سرویسمون صحبت میکردم در موردش اونم میخندید و میگفت "چی میگه تو ناراحت؟"، بعد تعریف کرد که مادرش سرطان گرفته و هر چی کار میکنه داره میده خرج شیمی درمانی، فهمیدم نباید ناراحت باشم، باید همیشه خدا رو بابت وضع موجود شکر کنم، یکم پیش ناراحت بودم از اینکه چقدر جامعه پستی داریم، چقدر همه نگاها آلوده همه فکرا کثیف، به قول یاس که رپر مورد علاقمه "برگ و ساقه آدمه ولی مرده ریشه ها که جاشو داده به خوی و خصلت گرگ بیشه ها زبون به فرم نیش مار، گربه میشه هار، میشکنیم همو، میرقصیم رو خرده شیشه ها" این برداشت من از "جامعه" بود و هنوزم هست ولی دیدی چی شد؟ کرونا اومد و دیگه جامعه رو ندیدم، الان میگم این لعنتی کاش بخوابه برم بیرون مردم رو یکم ببینم، اصلا همون مردمی که میخوان همدیگه رو نردبون کنن همون داغونا، نباید به خاطر بدی ها ناشکر باشم چون اینطوری حواسم هیچوقت به خوبیا نیست، اگر ازم بپرسن بعد کرونا چیکار میکنی، میگم همیشه خدا رو شکر میکنم، خدایا! شکرت! این دفعه نمیگم به خاطر چی چون اصلا نمیدونم، شکرت بابت همه چیزای خوبی که هنوز هست و دارم باهاش حال میکنم و وقتی میفهمم چقدر خوبن که دیگه نباشن، دقیقا نمیدونم چرا ولی خدا رو شکر :)
خدا رو شکر بابت دنیای قشنگی که بهمون داد و ما هم داریم ذره ذره به لجن زار تبدیلشم میکنیم

به خواست یکی از دوستان خوبم قرار شد در مورد یک "شخص" چند خط بنویسم به شکل کوتاه، درگیر بودم که چه شخصی رو انتخاب کنم؟ نتیجه آخر این شد که کسی رو انتخاب کنم که نه میشناسید و نه عکسی ازش تو اینترنت هست و نه برای کسی اهمیت داره، اما شاید اگر نبود وضعیت امروز ما خیلی فرق میکرد...
105 سال پیش، در خلال جنگ جهانی اول که قشون بریتانیای "کبیر" متمدن برای متمدن کردن ما وحشی ها از سمت خوزستان پا به خاک ایران گذاشت (که سپس منجر به قحطی 1919 ایران و فوت حدود 40 درصد جمعیت ایران بر اثر گرسنگی شد)، نه تفنگی برای دفاع بود و نه توپ و تانکی و نه اصلا تاکتیک نظامی و نه سواد هیچ کاری، فقط یه حاج سَبهان بود و یه شیخ عاصی شرهان و تعدادی شیوخ دیگه قبایل عرب خوزستان، که تصمیم گرفتن از وطن دفاع کنن. آره، میخوام متنمو در مورد این "شخص" ها بنویسم، وقتی هیچ امیدی به پیروزی نبود، وقتی همه میدونستن حدود یکی دو قرنی دیر شده برای دفاع از وطن، وقتی تمامی منافع مادی و جانی در این خلاصه میشد که با انگلیسی ها متحد باید شد، جنگجوهای مختلف خوزستانی اکثرا از قبیله بنی طُرُف، براشون مهم نبود و با همون چماق ها و سلاح های سردشون حمله کردن خطوط مسلح به سلاح گرم لشکر امپراطوری ای که خورشید درش غروب نمیکرد، جنگجوهای قصه ما هم احتمالا میدونستن که تهش قراره ببازن ولی خوب...

 

نمیدونم...

 

باری، برم یکم باکتری بخونم...فعلا! 

 

اینقدر نوشته ها در مورد عشق زیاد شده و کلیشه ای شده و عملا ۹۰ درصد نتایج سرچ های ما در مورد عشق تهش به متون سطحی میرسه که خیلی آدم حس خوبی نداره در مورد "عشق" بنویسه. بعضی از دوستانم بهم میگفتن که در وبلاگم در این مورد بنویسم و یکم ترغیب شدم، تا اینکه امروز باز یه دوست دیگری هم ازم متن در این رابطه خواستن و نتیجه اینکه تصمیم گرفتم بنویسم! شاید عجیب باشه ولی میخوام یکم خوی ناطقانه خودمو تو این متن دخالت بدم و عملا خیلی منطق گرا و با یه دید برآمده از عقل در مورد عشق بنویسم.
هر کلمه تعریف مشخصی داره، بعضا تعریفش رو باید در تواتر استفاده از اون کلمه در بین نسل های مختلف که این کلمه سینه به سینه به نسل بعدی یاد داده شده پیدا کنیم و بعضا باید سراغ منبعی بریم که اولین بار از این کلمه استفاده کرد.
هیچ کس نمیدونه اولین بار کی و کجا از این کلمه استفاده کرد اما میشه فهمید تو کلش چی بوده! چطوری؟ با توجه به ریشه کلمه؛ عشق هم خانواده اسم یه نوع گیاهه، عَشَقه، گیاهی که میپیچه به دور یه گیاه دیگه، فرض کن یه گل زیبا، یه درخت تنومند، و میدونی وقتی تلاش کنی از دور اون گیاه ورش داری چی میشه؟
میشکنه! ساقش میشکنه و گیاه خشک میشه، مثل اینکه تعریف این کلمه به زیبایی تو این گیاه پیدا میشه.
عشق بر خلاف برداشت ذهنی عامه از این کلمه "یک حس شدید به موجود" نیست. عشق یعنی به قدری بخوایش که اگر ازت بگیرنش نابود شی، اینقدر وابستش باشی که زندگیت جهنم شه با نبودنش، تمام لحظات به فکرش باشی، تمام هدفت از رشد و نمو این باشه که بپیچی دورش و کاری کنی نتونه فرار کنه، همه هدفت اینه که پیشش باشی.
وقتی گیاه عشقه پس از مدت ها پیچ خوردن به خودش و زجر کشیدن، ساقه یک گل رو لمس کنه و به خودش بیاد و بفهمه که "وصل شدم" و شروع کنه به دورش پیچیدن، وقتی عاشق به معشوقش برسه، یعنی هدف زندگیش مستجاب شده، یعنی از عدم نجات پیدا کرده؛ همونطوری که بارش ابر در بیابان بر سر یک تشنه اون رو از نیستی و عدم نجات میده؛ سعدی قشنگ میگه:
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد

قدیما طرف هنجار های اجتماعی رو از نسل قبلی یاد میگرفت، از پدر و مادرش، بابا میگفت دخترم تو جمع زیاد نخند خوبیت نداره، مادر میگفت پسرم با بزرگترت با ضمیر جمع صحبت کن نه مفرد، بعضیا هم هنجار هارو از کتابای مدرسه یاد میگرفتن که مثلا "بچه های خوب قانون شکنی نمیکنن" بعضیا هم از مسجد، مثلا "خاله محرمه ولی دختر خاله نه! تو مهمونی میتونی با این دست بدی با اون نه"، و همه چی به خوبی و خوشی تموم میشد...
ما چی؟ ما چی؟
مایی که فرهنگ و عقاید و فازمون هیچ شباهنی به هیچ کجای تاریخ ایران نداره چی؟ ما چیکار کنیم؟ ما متولدای سالهای 2000 چیکار کنیم؟ (بهمون اصطلاحا میگن نسل Z هرچند اصل قضیه مال آمریکا هست)
راه حل سادست! ولمون کردن! ما میخواستیم با هم دوستانه صحبت کنیم کسی بهمون یاد نداد و فقط گفتن "بده!" "مودب باش!". نتیجه اینکه مجبور شدیم نقاب بزنیم! جلوی دوستا اگر کسی جک میگفت میگفتیم "دهنت سرویس چقدر باحال بود" ولی جلوی نسل قبلی فقط میخندیم!
پاسخ تمام "چطوری این کار رو کنم" های مارو به جای "این شکلی"، با "کلا انجامش نده" جواب دادن! ما نسلی هستیم که نه 1 درصد به کتابای آموزش اجتماعی مدرسه شباهت داشتیم، نه دوزار به هنجار های پدر و مادر هامون و نه ذره ای به سایر منابع آموزش هنجار ها، ما نسلی هستیم که اینقدر کسی نبود ازش یاد بگیریم، هنجار هامون رو بعضا از فیلم های سمی هالیوود یاد گرفتیم، اخلاقمون رو از بین میبردن اون فیلما.
ما نسلی هستیم که اینقدر نارو خوردیم تا یاد گرفتیم چطور دوست خوب و بد رو تشخیص بدیم، نسلی هستیم که اینقدر دل همو شکوندیم تا یاد گرفتیم چطور با هم صحبت کنیم، نسلی که اینقدر رلای بد زدیم و خیانت کردیم و خیانت شدیم تا پروتکل های روابط اجتماعی رو یاد بگیریم، نسلی هستیم که هیچکی به ما یاد نداد "پیامای طرف مقابل رو تو چت پاک نکن درست نیست" چون اصلا ذات موضوع "اخلاق در اینترنت" براشون ناشناخته بود، نسلی که خودش یاد گرفت چطور بپوشه، چطور حرف برنه، چطور وارد رابطه شه، چطور در اینترنت رفتار کنه، نسلی هستیم که فرهنگمون رو خودمون داریم میسازیم، نسلی که همه جور حرف میخوریم از همه طرف، صرفا به خاطر اینکه فرهنگ ما بیشتر از اینکه از شرق باشه از غربه، ما نسلی هستیم که فرهنگشو از جهان غرب میگیره اما بین سنت های جهان شرق گیر کرده و نتیجه اینکه  فقط داریم له میشیم! له! له!

تا ببین کجا و کی خودمون مبانی هنجار های اجتماعی خودمون رو بسازیم و آروم بگیریم، شاید همین روزا، شاید اون روزی که دیگه دیره و عملا باید آموزش هنجار های اجتماعی رو نه به فرزندانمون که به نوه هامون یاد بدیم.

معمولا علاقه زیادی به ادبی نوشتن و زیبا نوشتن ندارم، از منطق خشک بیشتر خوشم میاد، از مقاله وار نوشتن، ولی به خاطر اینکه باید تو نشریه یه دلنوشته مینوشتم و رسمه که این متون از دل بیاد تا از عقل، پریشب تو حدود نیم ساعت این متن رو نوشتم، تیترش هست "دلنوشته پاییزی":

با صدای جیک جیک پرنده ها از خواب بلند میشی، نه احساس کوفتگی داری و نه استرس کار انجام نداده، از هر نوعی! شاید درس بوده شاید یک تماس و شاید هم یک قرار، بعضی از بیدار شدن ها آرزوست، بیدار شدنی که درش نه برای فرار از واقعیت میخوای به تخت برگردی و لعنت بفرستی به هرچی بیداریه و نه مجبوری به خاطر دیر نکردن، دو دستی حس خوب روزتو خفه کنی و با حداکثر سرعت از تخت بپری بیرون. این بیدار شدن های جذاب رو معمولا تو پاییز هایی باید تجربه کرد که درش درس و دانشگاهی نیست، شرایط خاصی که الان به لطف کرونا برامون پیش اومده و شاید حواسمون بهش نیست، وقتی هوا نه اونقدر سرده که رو مخ باشه و نه اونقدر گرم که کسلت کنه، نور آفتابی ملایم که از پنجره میخوره به چشمات و طی یک فرایند 10 دقیقه ای بازشون میکنه، جذاب و دلنشین؛
این آزاد شدن یک دفعه ای و طبیعی دوپامین در بدن در زندگی ها ما بعضا اینقدر به ندرت رخ میده که آدم حس میکنه تو 12 سالگیش بیدار شده، آخرین باری که غرق در شادی بودیم و طبیعی بود کی بود؟ یعنی دوپامین ناشی از بازی نه! ناشی از خدای ناکرده مخدر نه! ناشی از رابطه عاطفی نه! (البته اگر در این سن اینقدر خوش شانس باشی که تو دست چپت یه حلقه خودنمایی کنه) کم پیش میاد حجم شادی ناشی از چیز های طبیعی اینقدر زیاد باشه که حس خوشبختی رو دوباره برگردونه بهمون، پس الان که پیش اومده، سفت و سخت برید دنبالش صدای شق شق برگای خشک شده، آسمونی که آبی و سفیدش قاطیه و دل آدم رو باز میکنه، دیدن ذوق جوجه فسقلی های ناز وقتی از دبستانشون و دوستای جدیدشون تعریف میکنن، دیدن بازی گربه ها تو کوچه! دیدن دریا و رودخانه و گوش دادن به صداشون وقتی هیچکی تو آب نیست که با سر و صداش جلوی هنرنمایی ارکستر طبیعت رو بگیره، اینا فقط تو پاییزه! و ما همیشه این لحظات رو به خاطر قرارداد های متمدنانه بشری از  دست دادیم! اینکه شروع سال تحصیلی مهر ماهه!

اوایل که رفته بودم دانشگاه خیلی حس اینو داشتم که بتونم آدم تاثیر گذاری باشم و الگو قرار بگیرم اینا! سر همین حس امیدواری بسیار خوش بینانم به جامعه بیمار ایران (مخصوصا نسل خودم) رفتم و یه نیم ساعت تمام داشتم با مسئول نشریه ها صحبت میکردم و این شد که گفتم اوکی من مینویسم! عضو 5 6 تا هیئت تحریریه شدم و به به! متونی که توش فقط پاچه خاری مقامات (نه اونجور مقامات! تهش در حد رییس دانشکده) و حرفای تکراری در مورد سیاست (این چقدر گرونه آقای رییس جمهور و اینا) و بعضا متونی برای ارضا کردن حس قومیت گرایی و ملی گرایی و مشابه اینها پیدا میشد! یه بنده خدایی تو کلاس داریم که شدیدا پان تورکه و ازیناییه که اگر دستش بود کل شمال غرب کشورو به علاوه نصف تهران میخواست بکَنه بچسبونه به ترکیه! بعد دیدم تو نشریه در مورد روز ملی خلیج فارس نوشته :) باری! از همه نشریه ها اومدم بیرون دیدم جام اینجا نیست، من خیلی وقته اصلا وقت نمیذارم سر بحث با افرادی که عقایدشون تاریخ انقضاش خیلی وقته گذشته، مثل نژاد پرستی و قومیت گرایی و ... کلا خیلی جدیدا حوصله بحث با ذهنای بچه گانه رو ندارم؛ بعد جدا شدنم دیدم کارم اخلاقا درست نیست! قول داده بودم به مسئولشون که براشون بنویسم و خوب باید سر قولم میبودم! پس دوباره عضو شدم و نوشتم و یکی از همین متنا رو الان میذارم تو ادامه مطلب

این همون داستانیه که گفتم مقاله روزنامه آرژانتینی رو دادم به دوستم برام انگلیسی ترجمه کرد و منم الان فارسیشو گذاشتم اینجا (یعنی ببین انگلیسیش نیست ولی فارسیش هست! حال کنین D:) داستان در مورد یک عملیات سازمان اطلاعاتی آرژانتین در خاک امریکا هست برای ساخت موشک کندور 2 که در تصویر میبینیدش

عکس کندور 2