وبلاگ شخصی امیررضا توکلی

بلوغ فکری یعنی 1- خودآگاهی 2- مطالعه 3- تجربه 4- منطق / و ضریب هوشی که نقش کاتالیزور رو داره.

وبلاگ شخصی امیررضا توکلی

بلوغ فکری یعنی 1- خودآگاهی 2- مطالعه 3- تجربه 4- منطق / و ضریب هوشی که نقش کاتالیزور رو داره.

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «توکلی» ثبت شده است

قدیما طرف هنجار های اجتماعی رو از نسل قبلی یاد میگرفت، از پدر و مادرش، بابا میگفت دخترم تو جمع زیاد نخند خوبیت نداره، مادر میگفت پسرم با بزرگترت با ضمیر جمع صحبت کن نه مفرد، بعضیا هم هنجار هارو از کتابای مدرسه یاد میگرفتن که مثلا "بچه های خوب قانون شکنی نمیکنن" بعضیا هم از مسجد، مثلا "خاله محرمه ولی دختر خاله نه! تو مهمونی میتونی با این دست بدی با اون نه"، و همه چی به خوبی و خوشی تموم میشد...
ما چی؟ ما چی؟
مایی که فرهنگ و عقاید و فازمون هیچ شباهنی به هیچ کجای تاریخ ایران نداره چی؟ ما چیکار کنیم؟ ما متولدای سالهای 2000 چیکار کنیم؟ (بهمون اصطلاحا میگن نسل Z هرچند اصل قضیه مال آمریکا هست)
راه حل سادست! ولمون کردن! ما میخواستیم با هم دوستانه صحبت کنیم کسی بهمون یاد نداد و فقط گفتن "بده!" "مودب باش!". نتیجه اینکه مجبور شدیم نقاب بزنیم! جلوی دوستا اگر کسی جک میگفت میگفتیم "دهنت سرویس چقدر باحال بود" ولی جلوی نسل قبلی فقط میخندیم!
پاسخ تمام "چطوری این کار رو کنم" های مارو به جای "این شکلی"، با "کلا انجامش نده" جواب دادن! ما نسلی هستیم که نه 1 درصد به کتابای آموزش اجتماعی مدرسه شباهت داشتیم، نه دوزار به هنجار های پدر و مادر هامون و نه ذره ای به سایر منابع آموزش هنجار ها، ما نسلی هستیم که اینقدر کسی نبود ازش یاد بگیریم، هنجار هامون رو بعضا از فیلم های سمی هالیوود یاد گرفتیم، اخلاقمون رو از بین میبردن اون فیلما.
ما نسلی هستیم که اینقدر نارو خوردیم تا یاد گرفتیم چطور دوست خوب و بد رو تشخیص بدیم، نسلی هستیم که اینقدر دل همو شکوندیم تا یاد گرفتیم چطور با هم صحبت کنیم، نسلی که اینقدر رلای بد زدیم و خیانت کردیم و خیانت شدیم تا پروتکل های روابط اجتماعی رو یاد بگیریم، نسلی هستیم که هیچکی به ما یاد نداد "پیامای طرف مقابل رو تو چت پاک نکن درست نیست" چون اصلا ذات موضوع "اخلاق در اینترنت" براشون ناشناخته بود، نسلی که خودش یاد گرفت چطور بپوشه، چطور حرف برنه، چطور وارد رابطه شه، چطور در اینترنت رفتار کنه، نسلی هستیم که فرهنگمون رو خودمون داریم میسازیم، نسلی که همه جور حرف میخوریم از همه طرف، صرفا به خاطر اینکه فرهنگ ما بیشتر از اینکه از شرق باشه از غربه، ما نسلی هستیم که فرهنگشو از جهان غرب میگیره اما بین سنت های جهان شرق گیر کرده و نتیجه اینکه  فقط داریم له میشیم! له! له!

تا ببین کجا و کی خودمون مبانی هنجار های اجتماعی خودمون رو بسازیم و آروم بگیریم، شاید همین روزا، شاید اون روزی که دیگه دیره و عملا باید آموزش هنجار های اجتماعی رو نه به فرزندانمون که به نوه هامون یاد بدیم.

این همون داستانیه که گفتم مقاله روزنامه آرژانتینی رو دادم به دوستم برام انگلیسی ترجمه کرد و منم الان فارسیشو گذاشتم اینجا (یعنی ببین انگلیسیش نیست ولی فارسیش هست! حال کنین D:) داستان در مورد یک عملیات سازمان اطلاعاتی آرژانتین در خاک امریکا هست برای ساخت موشک کندور 2 که در تصویر میبینیدش

عکس کندور 2

هر کسی عقایدی داره، گفتمانی داره، شاید فکر کنی استفاده از این لغت برای عقاید شخصی یکم غیر معمول باشه! ولی من برای اینکه مطلب رو برسونم نیازش دارم.
گفتمان من شامل یک سری عقاید و بینش ها و ذهنیت هاست، من مطابقش فکر میکنم و تصمیم میگیرم، و مطابق تصمیم هام زندگیم رو شکل میدم، اما مشکل بزرگ زمانی رخ میده که 1- عقایدت خیلی با جامعه تفاوت داشته باشه (یا حتی تضاد) 2- خییییلی تو جامعه بر خورده باشی ، نتیجه اینه که برای اینکه در گفت و گو با توده مردم که عقاید متفاوت و بعضا متضاد دارن مجبوری بخشی از عقایدت رو سانسور کنی، تغییر بدی یا اصلا دروغ بگی! با یه حس زرنگ بودن! اما میدونی چیه؟ تو با این کار ذهنت رو نابود کردی! ضمیر ناخودآگاه انسان همیشه به چیزی معتقده که بیشتر از همه شنیده باشدش، مهم نیست که تو اعتقاد داری "خدا هست"، وقتی همه اطرافیانت آتئیست باشن، ناخودآگاه تو هم در تصمیماتت حواست نیست که "خدا هست" (میدونی همین الان برای اینکه مثال از خدا بزنم یا نه داشتم با خودم کلنجار میرفتم؟ چون فکر میکردم نکنه کسی بدش بیاد :) این همون تاثیر عقاید جامعه بر عقاید شخص هست)
بر خوردن با عقاید جامعه و تلاش برای حرف زدن با مردم برای تویی که فرق میکنی فقط عقایدت رو از حالت گفتمان به پادگفتمان در میاره! مثال! فرض کن تو آدمی هستی که غوطه وره تو کتب نیچه و یه بار رفتی تو رستوران با 5 تا رفیق صوفی مسلکت، اینجا دیگه تو بحثات نمیای بگی "برو بکس؟ نظر شما چیه در مورد اینکه انسان ها خدا را ساختند و نه خدا انسان را؟"، نه دیگه D: نشد! عملا زدی دعوا رو شروع کردی! (دیسکلیمر! من هم از کتب صوفیه خوشم میاد هم از نیچه :)) اینجور مواقع مجبوری عقایدت رو محتاطانه تر ارائه بدی "دوستان؟ به نظر شما خالقی هست یا نه؟"
باری! نظر شخصی من اینه که هست (اگر مهمه واسه کسی)، ته حرفم اینه که اگر فکر میکنی آدم خاصی هستی و عقایدت تفاوت داره با جامعه، همچین بدکم نیست زیاد تو جامعه حضور پررنگ نداشته باشی! چون اگر داشته باشی مغزت رو نابود کردی! شاید بگی "ولی اینطوری افسرده میشم!" راستم میگی! باید رفیقای مثل خودت پیدا کنی، همون 1 درصدی که مشابه خودتن، و حرفات رو بیشتر با اونها بزنی، که ناخودآگاه مجبور نشی حتی وقتی تنهایی و کسی نیست عقاید خودت رو پادگفتمانی کنی :)
پ.ن: اگرم دوستات تورو نفهمیدن بازم اوکیه، یه دفتر وردار بنویس! انگار داری با خودت حرف میزنی، خودت هم با خودت هم عقیده ای پس مشکلی پیش نمیاد.

13 سالگیم مدرسه راهنمایی حلی بودم، از عجایبشم این بود که کلاس انیمیشن سازی داشتیم! یه تیم 4 نفره داشتیم که قرار بود انیمیشن رو بسازه منم قرار شد عکسارو بگیرم. خوبم گرفتم ولی خوب پیش نرفت و تهش نه صدایی از انیمیشن میومد و نه خط داستانی درست و حسابی داشت. دو سال دیگه اومدم یه سری عکس دیگه گرفتم و اضافه کردم به عکسای سابق و دیگه بار آخر سال 97 بود که وسطای خوندنام واسه کنکور گفتم یه تفریح خوب میخوام! اومدم و یه هفته وقت گذاشتم و با عکسایی که قبلا گرفته بودم و یه سری وویس افکت، ساختمش :) سایت اجازه قرار دادن iframe نمیده خودتون برید یوتیوب ببینید https://youtu.be/uD3Zu8uP_Rw

 

دیسکلیمر: شاعر نیستم! اینارو فقط واسه دل خودم مینویسم گفتم حالا یکم شیرشون کنم (-; 
قضیه مال زمانیه که سختی ها تموم شد و زندگی قشنگ شد، و نشستم و یادی از دوران سخت کردم و بعد تبدیلشون کردم به شعر:
 

یه دورانی همه حرفام سخیف بود، همه عمرم فنا، فکرم کثیف بود

به هر جا میشدم ایمن نبودم، سرم پر بود و اعصابم ضعیف بود

دلم از استرس هی باد میکرد، سرم از دردش هی بیداد میکرد

تو مغزم انگاری سگ بسته بودن، به هر کی میرسید فریاد میکرد

چو سنگی بودم و نرمی کجا بود، چو یخ میبودم و گرمی کجا بود

فشنگم پر ز باروت بود اما، منِ مشقی، اصلا مرمی کجا بود

خیالم بود که قلبم پر کشیده، همه احساس و عشقم ته کشیده

هزاران جوخه افکار منفی، به سوی مغز من لشکر کشیده
 

تخلصمو چی بذارم؟ D:

The world which is responsible for two world wars, a bombarded middle east, tens of terrorist groups across the world, a poor and weakened southeast asia, a starving subsaharan africa, 2 nuclear attacks, 80 years of cold war and its disasters, a whole south american continent on drugs , a Hitler, a Stalin, a Churchill, a Mao, a Begin, an Escobar, a Bin Laden and so on, 150 millions of orphan kids, 2 African wars (the second one leading to death of 5 million people and 1.6 million others being raped), thousands of propaganda bases offending lots of nationalities and religions and cults, full of illnesses turning into "sexual orientations", calling a whole world full of birds who swim, carnivors who eat grass and mammals who lay eggs "created by chance", calling stereotypes "culture" and calling cultures "primitive", calling supporting the evil "pragmatism"! I DON'T CARE HOW THIS WORLD THINKS ABOUT ME, I just live based on my own thought! :)

خیلیا در حال انتظارن، انتظار برای دوران طلایی عمرشون، شاید قبولی، شاید ازدواج، شاید استقلال یا هرچی. دوران طلایی کم پیش میاد، کم پیش میاد کسی بگه "الان در وضعیتیم که راضیم، دیگه بهتر از این نشه هم اوکیه!" منظورم تلنگر به قناعت ناپذیری انسان نیست، منظورم اینه که... فکر میکنم از اول عمرم تا الان هیچوقت اینقدر بلوغ فکری نداشتم ولی خوب، چرا اینقدر از نظر روانی شکننده شدم؟ قبلا میرفتم تو دل مشکلات حلشون کنم الان فرار میکنم، نه همیشه! ولی زیاد پیش اومده.
تازه دلیلش رو کشف کردم! بعضیا برای رسیدن به دوران طلایی عمرشون کل عمرشون رو صرف می کنن و تهش به هیچی نمیرسن، نتیجه اینکه کل عمرشون هدر میره، بعضیا ولی میرسن! بعضیا میشن اون 1 درصد بالا! 1 درصد خوشبخت! پولدار! خوشتیپ! با استعداد! ولی میدونی چیه؟ اینا هم تمام چند ده سال از عمرشون که میخواستن به دوران طلایی برسن رو در واقع هدر دادن! هیچی از زندگی نفهمی درس بخونی واسه آینده یعنی هدر دادن عمر، هیچی نفهمی کار کنی واسه آینده یعنی هدر دادن عمر، هیجی نفهمی بری باشگاه واسه تناسب اندام آینده هدر دادن عمره! چون از لحظه هاش لذت نمیبری، فقط داری از رسیدن به اهداف لذت میبری، ولی خوب! شادی رسیدن به هدف یه لحظست! اما شادی طی مسیرس! تا زمانی که به هدفت برسی هست!

 

باری! فکر کنم بخش اعظم مشکل من اینه که تازه دارم رفتارم رو از حالت ناخودآگاه خارج میکنم به خودآگاهانه ولی خوب! هنوز پروتکل های رفتاریم رو کامل نکردم! یه جورایی دارم سیستم عاملی که تکامل بشری در طی هزاران سال برام ساخته رو پاک میکنم خودم از اول مینویسمش! سخته! طول میکشه! حالا حالا ها باید اشتباه کنم و درس بگیرم :)

بسیاری از تصمیمات ما ناخودآگاه گرفته میشه، میخوای ببینی چطور؟ داستان زیر رو بخون:

یه کیس قتل اومده رو میز یک بازپرس جنایی به این شکل --> قاتل یکشنبه میره از بازار سیاه اسلحه میخره، دوشنبه مسیر رفت و آمد مقتول رو رصد میکنه که ببینه کجا میتونه یه گوشه گیرش بیاره و کارش رو تموم کنه، سه شنبه قتل اتفاق میافته، تو یک نقطه تاریک گوشه خیابون، قاتل مقتول رو کشان کشان میبره تو یه بن بست و کارش رو تموم میکنه، حالا یه سوال! فرض کن بازپرس قصه ما بیاد بپرسه از مقتول که چند تا تیر شلیک کردی؟ یا مثلا به کجاش شلیک کردی؟ سوالاش آیا منطقین؟

حدود 12 سالم بود که اولین ایمیلم رو ساختم، نه که از سر علاقه باشه، دبیر انیمیشن سازی گفته بود تکلیف رو براش ایمیل کنیم (عمری اگر بود انیمیشن رو هم آپلود میکنم)، ایمیلیم اول رو یاهو بود، یه مدت بعد وبلاگ درست کردم تو سرویس های ارائه دهنده وبلاگ مختلف مثل بلاگفا و میهن بلاگ و یه مدتی هم اونطوری مشغول بودم، مطالب تکنولوژی که خوشم میومد میذاشتم، مطالب علوم انسانی و کلا هر چی که فکر میکردم شاید یکی خوشش بیاد، با روزی 30 40 تا بازدیدی هم که داشتم خیلی حال میکردم یادش بخیر... و بعدش وایبر اومد و وارد فیسبوک شدم (حدودای 15 سالگی، 5 سال پیش) و داشتم با همه این شبکه های اجتماعی جدید کیف میکردم ولی اتفاقاتی افتاد که خیلی در این ذهن آرومم و زندگی راحتم تنش وارد کرد، اینکه گفته میشد شرکت ها دیتای کاربران رو میفروشن، دولت ها شبکه ها رو مونیتور میکنن، نه که من آدم خلاف کاری باشم ولی خوب، دوست نداشتم فکر کنم نفر سومی هم تو چتای من با دوستام هست، بالاخره خیلی از حرفا رو شاید بین دوستا بشه زد ولی اگر بقیه بدونن آبرو ریزی باشه...